اسماجونم اسماجونم ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره
مهلا جونممهلا جونم، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره
وبلاگ فرشته های ما وبلاگ فرشته های ما ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

♥ اسما و مهلا فرشته های کوچولو♥

ماجرای دو روزی که با اسمایی تنها بودیم (قبل به دنیا اومدن مهلا جونم)

1392/6/29 16:39
نویسنده : خاله نسرین
497 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزه دلم بعد گذشت سه ماه فرصت کردم تا ماجرای اون دو روزی که با هم تنها بودیم و برات بنویسم الان که این و مینویسم 29 شهریور ماهه سال 92 هست و  دقیقا مهلاکوچولوی نازمون 2 ماه و 27 روز و 17 ساعت و 12 دقیقه 50 ثانیه سن داره و از سن تو 2 سال و 29 روز10ساعت و 17 دقیقه و 30 ثانیه است که میگذره حالا بریم سراغ سه ماه پیش قبل به دنیا اومدن مهلا جونم اون روز یکم تیر ماه 92 دو بود که مامانی قراربود شب از ساعت 12 شب به بعد بره بیمارستان بستری بشه و شما هم با مامانی شب موندین خونه ی ما.. قبل رفتن مامان اینابه بیمارستان من پیش تو نخوابیده بودم مامان اینا موقع رفتن به بیمارستان من و بیدار کردکه ما داریم میریم برو پیش اسمایی به خواب بیدار شد شیرشم بالای سرشه بده براش بخوره من اومدم پیش تو خوابیدم و شب ها هم اونقدر بعد میخوابی که نگو و نپرس تا اینکه میخوای دست و پاهات و باز کنی یا حرکت بدی اگه به یه چیزی بخوره دیگه صدات در میاد اون روزم تا خواست پات به پای من بخوره یه صدای از خودت در میاو ری که نگو من بیچاره ام از ترسم که بیدار میشی و گریه میکنی تا صدات و میشنیدم زودی خودم و میکشیدم اینور ولی با این که تموم نمیشه بعد خوابی تو اصلا نمیزاری روت ملافه یا پتو بکشیم تا روت پتو رو میکشیدم با دستات میکشیدی اونور نمیدونم چقدرم زود میفهمیدی فکر میکنم اون روز خیلی خوب نخوابیدی تا یه صدای میومد زودی بیدار میشدی و گریه میکردی..خوب بالاخره شب و صبح کردیم و درست ساعت 7 و نیم صبح بیدار شدی و دیدی مامانی نیست زدی زیره گریه و گفتی مامان کو منم میرم پیش مامان منم با یه چیزای داشتم سر گرمت میکردم اون موقع هاهم زیاد ازحموم خوشت نمیومد منم گفتم مامانی رفته حموم میخوای لباستو در بیارم تو هم برو .. زودی چسبیدی به من و گفتی نه نه حموم نه ..یکم تو پاهام خوابوندمت و یکم که آروم تر شدی شیرتو برات دادم خوردی بعدش دوباره خوابت برد تا ساعت 11 اون موقع که تو بیدار شدی ...مهلا کوچولو به دنیا اومده بود و مامانی ام هنوز اتاق عمل بود به مامان که زنگ زده بودم گفت به دنیا اومده ولی هنوز ندیدمشون هنوز نیاوردنش حالا بعد اینکه از خواب بیدار شدی یکم سراغ مامانت و گرفتی و دیگه یادت رفت حالا از شیطونی های اون روز ت و بگم که یه بلای سرم آوری که نگو ...داشتم صبحانه رو آماده میکردم برات تخم مرغ آبپز کرده بودم همه چی رو آورده بودم سر سفره تخم مرغ توهم آورده بودم تو سفره هم مربا بود چاقوی پنیر یادم رفته بود تارفتم از آشپز خونه چاقو بیارم اومدم دیدم چی تو دو دقیقه چی کار کردی ....پنیر کلا با قاشقت تکه تکه کرده بودی خودشم اونقدر از کرده ی خودت خوشحال بودی که بیا و ببین اون وقتم قیافه ی من این طوری بود داشتم این طوری به پنیر و تو نگاه میکردم خنثیسر تخم مرغتم یه بلای آورده بودی که خودتم نتونستی بخوریش مربا رو کلا ریخته بودی تو ظرف تخم مرغت  وای چقدرم بعد مزه شده بود اولش گفتم میتونی بخوری دادم  ولی تا یه قاشق گذاشتم دهنت زودی برگردوندی و چهرتم اونقدر با مزه شده بودخوشمزه البته این قیاقه ی من بود  که خواستم من تو رو بخورم با اون قیافه ی شیرین و نازت ...نمیدونم تو اتاق چی کار میکردم که یه دفعه دیدم صدات در نمیاد یه لحظه ترسیدم که نکنه از پله ها رفته باشی پایین  صداتم میکنم اصلا جواب نمیدی که یه لحظه که اومدم تو آشپز خونه دیدیم واااااااااااااااااای چه خبره  تو قابلمه آش بود که از شب مونده بود ملاغه هم توش بود با ملاغه که داشتی از آش میخوردی از سر تا پا کلا آش شده بودی کلا نه تنها لباسای خودت و همه جا رو کثیف کرده بودی اولش تا دیدیم هیچی نگفتم و قیافه ی منم این طوری شده بودتعجبکلافهاون روزم که اصلا به خانونم خانوما نمیتونستم چیزی بگم که بهونه گیری میکردی  و منم دلم نمی یومد سرت داد بزنم خوب دیگه چی بگم با اون قیافه یاوه سبز که داشتم مجبور شدم همه جا رو پاک کنم و لباسای تورم عوض کنم تا یه لحظه تنهات میزاشتم یه خراب کاری دیگه میکردی به دور از چشم من همش میرفتی سراغ دی ویدی و درشو باز و بسته میکردی کار همیشگیت بود که دکمه هاشو میزدی درش و باز میکردی و کلی بلا سر این دی ویدی میاوردی که ما هم مجبور میسشدیم بر عکسش کنیم تا دست این شیطون بلا بهش نرسه اون روزم منم همین کارو کرده بودم ...بالاخره بعداز کلی خراب کاری و دیگه اصلا تنهات نمیزاشتم هر کاری از دستم میومد برات میکردم که مامانت یاد نیفته و گریه نکنی ..اون روز یه نیم  ساعتی کارتون نگاه کردی و دوباره دیویدی یادت افتاد و گفتی نانای نای بازکن من نانای نای کنم   یکمم با رقص و شادی وقت اون روزمون و گذروندیم و بعدش دیگه به وقت ملاقات نزدیک شده بود و یواش یواش داسشتم آمدات میکردم که بریم پیش مامانی ... بهت که گفته بودم آماده شو بریم پیش مامان رفتی زودی کلاه و کفشت و آوردی که بپوشونمت بریم اونقدر هیجان داشتی  که نگو خوب بعد اینکه با کلی کلنجار رفتن باهات بالاخره آمادت کردم و منم اماده شدم بریم دیدن مهلا کوچولو که بی صبرانه منتظرش بودم اون روزم خیلی نتونستم ازت عکس بگیرم ولی چند تا عکس  از شیطونیات و دارم که برات میزارم

خوب حالا بریم سراغ عکس های اون روز اسما جونم

 اینجا هنوز مامان اینا نرفته بود بیمارستان که تو خوابیده بودی الهی فدات شم

اینم همون صبح زود ساعت 7 است که از خواب بیدار شدی

و دیدی مامان نیست یکم گریه کردی و داری رو پاهای من شیر میخوری

بعد خوردن شیرت دوباره تا ساعت 11 خوابیدی عزیزدلم

ووووووووووووو اینم یکی  از همون خراب کاری هاته که رو تخم مرغ مربا ریختی و خودتم نتونیستی بخوریش

اینجا داری کارتون میبینی اون دی ویدی ور ومیبینی دیگه

این همونه که بالا گفتم از دست توی شیطون بلا بر عکسش کردیم

حالا دیگه نوبت نانای نای کردنه که همش میرفتی صداش و بلند میکردی که باید صداش بلند باشه

و رقص های عزیز دلم

قربون اون نانای نای کردنت برم من خوشگلم

شیطونی از سر روت میباره ای شیطون بلای شیرین

اینجام یکم باهات شطرنج بازی کردیم داری به مهری که دستته نگاه میکنی که کجا بزارم که خاله جون و شکست بدم

قربون اون خنده ی شیرینت برم من که اینجا داری با مامانت صحبت میکنی

اینجا مامانت تازه ازاتاق عمل اومده و زدنگ زدم با مامانت صحبت کنی اونقدر خوشحال بودی

که اون خوشحالیت از چشاتم معلومه

الهی فدای اون چشای پر حرفت بشم ..از چشات معلومه که خیلی دلتنگ مامانت شدی

و حالا دیگه اسما جون خوشگل  آماده شده داره میره پیش ابجی کوچولوش و مامانی

عزیزه دلم انشالله این دو روزتنهایی آخرین تنهایی تو با خانوادت باشه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محدثه
3 مهر 92 0:32
الهی چ خاله ی مهربونی امیدوارم مهلا جون هر وقت که بزرگتر شدی قدر خاله به این گلی ومهربون رو بدونید


خیلی ممنونم عزیزم نظره لطفته